نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دالان بهشت قسمت سی و هفتم

از آزیتا پرسیدم: Image result for ‫دالان بهشت‬‎

اون آقاهه کیه؟

آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!

ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.

من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!

خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی وآقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:44 | |







...قسمت دیگر دالان بهشت رو در ادا مه مظلب ببینید...

دالان بهشت قسمت سی ام Image result for ‫دالان بهشت‬‎

در تمام طول مسیر تا جایی که قرار گذاشته بودند حتی یک کلمه حرف نزدیم. او با اخم هایی در هم روبرو را نگاه میکرد و من ناچار از پنجره بیرون را نگاه می کردم. اول جاده چالوس قرار گذاشته بودند. امیر قبل از ما رسیده بود. از دور دیدمش که کنار جواد و پسر دیگری که من نمی شناختم ایستاده بود و صدای خنده از ته دلش تا چند متر دورتر شنیده می شد.همزمان با ما، آقا رضا هم رسید.

به محض این که امیر به ماشین رسید، محمد با غیظ گفت: بالاخره نتونستی اینو دست به سر کنی؟!

نه هرچی به در گفتیم که دیوار گوش کنه، انگار نه انگار، به روی خودش نیاورد. منم به خاطر جواد، چیزی نگفتم، هر چی باشه فامیلشونه.

با نزدیک شدن جواد حرفشان را قطع کردند و من فهمیدم هر دوشان در مورد آن جوانی که نمی دانستم کیست، صحبت میکنند و از آمدنش دلخورند. بعدا فهمیدم که اسم آن جوان، خسرو و از اقوام مادری جواد است که از قرار روز قبل از مشهد آمده بود و علی رغم میل همه، مجبور شده بودند او را هم همراه بیاورند. نمی دانستم امیر و محمد از کجا و کی او را می شناختند، ولی معلوم بود که چشم دیدنش را ندارند. که البته یک خورده که گذشت، فهمیدم که چرا کسی از او خوشش نمی آید.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:34 | |







...ســــــــــــــــــــلام دوستــــــــــــان گُلَـــــــــــــــــم...بقــــــــــــــــــــــیه قسمتـــ های رُمــــــــــــان رو در ادامــــــــــــــــــه ی مطلــــــب بخـــــونیــــــــــــــد...


[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:26 | |







Image result for ‫دالان بهشت‬‎خودش کجاست؟

نمی دونم، صبح زود با امیررفتن بیرون. سفارش کرد صدایت بزنم.

ناله کنان از جا بلند شدم.آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است، رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواندآرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم،گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین.

زیر دوش بود که یکدفعه یادخواب دیشب افتادم و خانم جون.

 یعنی خوابم تعبیر دارد؟خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم.

صدای شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟! مغزم کار نمیکرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صدای امیر که آواز خوان از پله هابالا می آمد، نزدیک می شد.

مهناز، مهناز؟!

چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من.

بله؟!


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:23 | |







دالان بهشت قسمت بیست و هشتم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎برای سالگرد خانم جون که روز پنجشنبه بود، آقا رضا و فاطمه خانم هم از اصفهان آمده بودند، یک بار دیگر به بهانه سالگرد خانم جون همه دور هم جمع شدند وخانه ما شلوغ شد. از قرار همان شب، امیر با آقا رضا قرار یک مسافرت دو سه روزه راگذاشته بود که من از آن بی خبر بودم. قرار شده بود اگر آقا رضا بتواند مرخصی  بگیرد، یکی دو هفته بعد خبر بدهد.

بعد از سالگرد خانم جون بود که من یک جمعه دیگر، یعنی در حقیقت برای آخرین بار، با محمد رفتم به کوه که کاش نمی رفتم. آن روز دوباره دو سه تا موضوع باعث سوءتفاهم و ناراحتی من شد و دوباره روز از نو روزی از نو.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:20 | |







دالان بهشت قسمت بیست و هفتم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎یکی از آخرین جمعه هایی که بهکوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیمکه برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقاجعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق.

با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:

 محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟!

محمد رضادر حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود،گفت: کدوم عروسی؟!


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:13 | |







دالان بهشت قسمت بیست و ششم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎آن شب هم گذشت و فکر می کنم هفته بعدش بود که توی کوه، ثریا یکی از دوست های دانشگاهی اش به نام سیمین ونامزدش را که پسری به اسم محمود بود، همراه آورده بود و بعدا گفت که برای این که جمع ما و ارتباط های دوستانه بتواند در حل اختلافاتشان، که ما بعدها فهمیدیم چیست،کمکشان کند، از آن ها  دعوت کرده. ولی همان طور که اختلافات آن ها حل نشد،اختلافات من و محمد هم ریشه دارتر می شد.

سیمین سعی داشت نامزدش را که پسری کم حرف و کم رو و تا حدی می شود گفت عصبی بود و کاملا واضح بود که از بودن درجمع رنج می برد، تغییر دهد. خودش، درست برخلاف نامزدش، دختری سر و زبان دار وپرشور و شر بود و درک نمی کردم چه چیزی باعث کشش و علاقه آن ها به همدیگر شده بود.

ولی به هر حال معلوم بود محمود با ضرب و زور سیمین می آید و در تمام مدت با همه سعی امیر و جواد و محمدشاید بیش تر از ده پانزده کلمه حرف نمی زد. دو هفته با اوقات تلخی آمد و برخلاف سیمین که مدام از همیشگی شدن برنامه کوهنوردی حرف می زد، او هیچ نمی گفت. بعد ازآن چند بار هم دیگر همراه ما به کوه نیامدند.

روزی را که ثریا نظر محمد رادر مورد محمود پرسید، خوب به یاد دارم. آن روز اگر گوشی شنوا و چشمی بینا بود،خیلی چیزها می شد فهمید و نتیجه گرفت، ولی دریغ که هیچ کدامش نبود.

محمد در جواب ثریا گفت: هر چی فکر می کنم، بگم؟

ثریا متعجب گفت: خوب معلومه،آره.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:29 | |







دالان بهشت قسمت بیست و پنجم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎همان ایام مریم ما را به عروسی خواهرش مهتاب دعوت کرد.

 مریم می گفت: شوهرمهتاب مرد پولداری از شهر یزد است و مهتاب هم بعد از ازدواج قرار است به یزد برود.روز جمعه ای که قرار بود جشن عروسی برگزار شود خوشحال از این که محمد به خاطر من برنامه کوهش را به هم زده، همراهش به آرایشگاه رفتم و قرار شد نزدیک ظهر دنبالم بیاید. بعد از مدت ها دوباره با شوق و ذوق و خیال راحت توی آرایشگاه منتظر آمدنش بودم که علی آمد دنبالم و گفت:


مادر جواد حالش بد شده بود،امیر و محمد رفتند ببرندش بیمارستان، محمد آقا گفت من بیام دنبالت، خودش سعی میکنه زود بیاد.

ولی نیامد، تا آخر شب هم نیامد. من همراه مادر این ها رفتم عروسی، چندین بار در طول مراسم و موقع شام پیغام فرستادم و سوال کردم، ولی نیامده بود. لحظه به لحظه حرص وعصبانیت در دلم انباشته می شد. انگار جو عروسی مهتاب و ناراحتی مریم و مادرش هم ناخود آگاه بر اعصاب من اثر می گذاشت.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:26 | |







دالان بهشت قسمت بیست و چهارم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و خوشبخت بودیم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمیدانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد.  

کم کم توجه محمد،به هر چیز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پیدا می کرد. به خیال خودم او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود،

ولی من با منطق کور خودم،ابلهانه می خواستم عشق او را بیمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه شرط عقل و درایت بود عمل می کردم و نمی دانستم.

معلوم است که تیشه ای برنده تر از نادانی برای از ریشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تیشه به ریشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چیزی حس کنم تا به چشم دشمن و هووبه آن چیز نگاه کنم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:22 | |







دالان بهشت قسمت بیست و سوم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎الان وقتی به آن روزها فکر میکنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتمو با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را بههر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرفکنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود منکه باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود. وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو دربایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما رادامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کارپذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.  

آن قهرها در زمان کمی که باهم بودم، باعث می شد فاصله مان بیش تر و بیش تر بشود.

یکی از همان روزها بود کهمحترم خانم وقتی در خانه شان منتظر محمد بودم، سر صحبت را باز کرد و حرف را بهعروسی و رفتن محمد به خارج کشید و گفت:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:20 | |







دالان بهشت قسمت بیست و دوم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.

 

و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بودکه محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بودکه به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم رانگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کاربیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدابشود و راه بیفتد و برود کوه!

 

اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!

چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.

وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جوان و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!

روحیه شاد و سرحال اکثریت آدمهایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:15 | |







دالان بهشت قسمت بیست و یکم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎نمی دانم در زندگی همه اینطور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجینبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشانکنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یامثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدوناین که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای کهاز وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفتوقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اوناتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.  

خانه ای که توی آن خوشبختی وآرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش وسپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.

خانه جدید با وجودی نوسازی وقشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیشاحساس غریبی کنیم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:45 | |







دالان بهشت قسمت بیستم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.

از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.

سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:44 | |







دالان بهشت قسمت نوزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد.

یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.

سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.

انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود.

سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:42 | |







دالان بهشت قسمت هجدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت.

سلام ، خانم جون.

خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن.

چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟!

خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت.

 رفت.

انگار آب یخ روی سرم ریختند، وا رفتم. دوباره پرسیدم: رفت؟ کجا رفت؟!

خانم جون بلند بلند گفت: سوغاتی مارو داد و گفت می خواد بره یک زن دیگه بگیره که بلد باشه، مسافر رو چه جوری بدرقه می کنن!


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:38 | |







دالان بهشت قسمت هفدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد،


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:36 | |







دالان بهشت قسمت شانزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم.

خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه.

آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم.

چند لحظه نگاهم کرد بعد در حالی که خودکار را زمین می گذاشت و کتاب را می بست گفت: نخیر ، نفهمیدی.

بعد دستم را از زیر چانه ام برداشت و صاف نشاندم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:34 | |







دالان بهشت قسمت پانزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎خانم جون آهی کشید و گفت:

والله مادر قصه اش درازه.

من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:

می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.

من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:31 | |







رمان دالان بهشت قسمت چهاردهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:10 | |







رمان دالان بهشت قسمت سیزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!

با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد.

وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.

برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم و با هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:7 | |







رمان دالان بهشت قسمت دوازدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.
آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:5 | |







رمان دالان بهشت قسمت یازدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.

با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.

خواب آلود گفتم: نه ، نرو .

با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!

راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟

اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:3 | |







رمان دالان بهشت قسمت دهم

  Image result for ‫دالان بهشت‬‎آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....

همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:0 | |







رمان دالان بهشت قسمت نهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 21:54 | |







رمان دالان بهشت قسمت هشتم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 21:49 | |







رمان دالان بهشت قسمت هفتم

Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎ لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:28 | |







رمان دالان بهشت قسمت ششم

 Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد.

هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:15 | |







رمان دالان بهشت قسمت پنجم

 پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت.Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:6 | |







رمان دالان بهشت قسمت چهارم

 بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!

 

مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 16:45 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...قسمت سوم...

 الان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر               چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتم و با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را به هر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود من که باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود.....................................

 وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو در بایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما را دامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کار پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:13 | |







 ....ســــــــــــــــلام ب همه ی دوستای گلم...امیدوارم از رمان هایی ک میــــــذارم خوشتون بیاد...و از خــــــــــوندنش لــــــذت ببرین...احیانا...اگه رمانی دارین...کـــــــه دوست دارین....بقـــــــیه هم بتونن...بخونن...تو قسمت کــــــــامنت بـــــرام بذارین...تا من...بـــــــا اسم خودتون...توی وبــــــــــــــــــــلاگ بذارم...بازم ممنونم...از بازدیدتــــــــــــــــون...سعــــــــــــی میکنم...رمان هــــای بیشتر....و جالبت تر بـــــراتون بذارم...تا بخونین...و لـــــــــــــذت ببریـــــــــــــن...براتون بهتــــــــــــرین هارو ارزو میکنم...موفق باشین....


[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:32 | |







...قسمت دوم...دالانِ بِهِشتــــــ...

 صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایشImage result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست
نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم
تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من
کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما

اختیار یه کتری رو ه
م توی این خونه ندریم؟!» 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:28 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...

فصل اول

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست،
بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد،
مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار
پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با
بی حوصلگی گفتم:

 
Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:13 | |



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد