نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





رمان دالان بهشت قسمت هفتم

Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎ لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:28 | |







رمان دالان بهشت قسمت ششم

 Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد.

هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:15 | |







رمان دالان بهشت قسمت پنجم

 پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت.Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:6 | |







رمان دالان بهشت قسمت چهارم

 بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!

 

مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 16:45 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...قسمت سوم...

 الان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر               چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتم و با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را به هر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود من که باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود.....................................

 وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو در بایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما را دامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کار پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:13 | |







...قسمت دوم...دالانِ بِهِشتــــــ...

 صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایشImage result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست
نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم
تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من
کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما

اختیار یه کتری رو ه
م توی این خونه ندریم؟!» 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:28 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...

فصل اول

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست،
بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد،
مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار
پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با
بی حوصلگی گفتم:

 
Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:13 | |