...رُمـــــــــــان هـــــای عـــــــــاشقـــانه...







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است.

جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیای فکر و خیال های آشفته غوطه می خوردم که صدای مادر از پایین بلند شد.

مهناز، بالاخره نمی خوای صبحونه بخوری؟!

حتی نای داد زدن هم نداشتم.از جا بلند شدم تا چیزی تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و حواسم جای دیگر بود. عقلم کار نمی کرد.  آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوی کمد نشستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پای لجبازی من می گذاره.– در صورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوک شده بود که مغزم از کار افتاده بود. دراتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم،ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توی هر حالتی برای من اشتیاق بود و آرامش.سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم:

سلام.

سلام.

اما لحن و صدای او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساک.

دوباره گفتم: نمی دانستم بایدچی بردارم؟!

دلم می خواست حرف بزنم، نمیتوانستم از او چشم بردارم، برعکس او که رسمی و خشک گفت: خودم برمی دارم.

مهناز این چایی جوشید.

صدای مادرم بود. دست بردارنبود.

الان، آمدم.

ولی همچنان نشسته بودم ونگاهش می کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه،موهاتم خشک کن.

دلم می خواست بگویم – تو که اصلا منو نگاه نکردی، از کجا فهمیدی موهام خیسه؟ - یاد گذشته ها افتادم که همیشه می گفت - وقتی موهات خیسه، مثل بچه هایی می شی که زیر بارون موندن – و می گفت –اون جوری از دیدنت سیر نمی شم – و حالا حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. خسته تراز قبل از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.

این طوری می خوای بری پایین؟!

راست می گفت. هنوز حوله حمام تنم بود. با شوق به طرفش برگشتم، ولی همچنان مشغول کار خودش بود. به التماس افتادم. وقتی این جوری نادیده ام می گرفت، دیوانه می شدم. تمام درماندگی ام را توی صدایم ریختم و صدایش زدم .

محمد؟!

سرش را بلند کرد. نگاهمان یک لحظه با هم تلاقی کرد، ولی او فوری از جایش بلند شد و گفت: مثل این که دیشب گفتی دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.

با اعتراض گفتم: محمد، من...

حرفم را قطع کرد. آمرانه و بی تفاوت گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه.

در ساک را بست و گذاشت روی تخت و بیرون رفت. احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و در عین حال قلبم آتش گرفته بود. وقتی با او قهر بودم، انگار دیگر توی تنم خون نبود، حس و حال از من سلب می شدو بدنم تهی و مریض. با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم پایین. ولی مثل این بود که کسی گلویم را سفت گرفته باشد، چیزی از گلویم پایین نمی رفت. سرم منگ بود و تنم بی حس.

مادر صدایش زد: مادر، محمدآقا ، شمام بیا یک چیزی بگذار دهنت. حالا تا ناهار خیلی مونده. برای ناهار کتلت درست کردم، ولی حالا کو تا ظهر. گرسنه می شی.

مثل همیشه خوشرو و مودب ازمادر تشکر کرد و پشت صندلی من ایستاد. لقمه ای که مادر برایش درست کرده بود گرفت اما ننشست و برگشت که برود بیرون، اما مادر دوباره صدایش زد و بالاخره به اصرار مادر که برایش چایی می ریخت مجبور شد بنشیند.

به دستم که زیر چانه ام بودتکیه کرده بودم و موهایم از دو طرف روی صورتم ریخته بود. از ترس این که گریه ام بگیرد، چهره ام را زیر موهایم پنهان کرده بودم و سعی می کردم نگاهم نه به مادر بیفتد نه محمد. مامان همان طور که استکان چای را جلوی او می گذاشت به من که آرام آرام چایم را هم می زدم گفت:

سنگ که توش نبود. بسه دیگه چقدر همش می زنی. یک لقمه بگذار دهنت، می ری توی ماشین حالت بد می شه.

حس کردم دارد نگاهم می کند،ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بیرون رفت، لقمه بزرگی که دستش بود،نصف کرد و گذاشت جلوی من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هایش افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از رنج دوری و رفتار او بود. ولی او سریع نگاهش را از چشمهایم دور کرد و همان طور که از جایش بلند می شد، فقط گفت: زود باش، داره دیر میشه. موهاتم باید خشک کنی.

بعد، استکان چای به دست بیرون رفت. بغض گلویم را فشرد و در عین حال زهر خند تلخی روی لب هایم نشست و فکرکردم: نگران موهای خیسم است، ولی خودم که از غصه مچاله شده ام، مهم نیستم. گرسنگی ام برایش اهمیت دارد، ولی خودم که گرسنه نگاه و توجهش هستم نه.

خدایا این چه حرف احقانه ای بود که زده بودم و او چه سخت مجازاتم می کرد. آن موقع نمی فهمیدم، ولی سال ها بعدفکر می کردم آن تنبیه برایم لازم بوده، منتها شاید خیلی زودتر. چون دیگر از بدحادثه یا تقدیر یا بد شانسی... به هر حال مهلت نشد که متنبه شوم. این شوک بایدخیلی زودتر به من وارد می شد، ولی چیزی که بود، آن موقع باور نمی کردم از این بدترهم ممکن است اتفاق بیفتد و به همین دلیل ناراحت و پریشان و حیران بودم، ولی احساس خطر نکردم و همین عقلم را سر جا نیاورد. مگر نه این که ما عقد کرده بودیم؟!!! پس جای نگرانی نبود.

بدون این که چیزی بخورم از پله ها بالا رفتم. توی فکر بودم، قبل از راه افتادن هر جوری بود، باید با او آشتی می کردم. تصمیم گرفتم بالا که آمد، معذرت بخواهم، ببوسمش و بالاخره یک جوری دلش را نرم کنم . نه خودم می توانستم این وضع را تحمل کنم، نه دلم می خواست جلوی دیگراناین جوری باشد. توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد و مادر، محمد را صدا زد. میان پله ها ایستادم و گوش دادم. امیر بود که معلوم بود از پیش جواد زنگ می زند و داشت در مورد جای قرار و ساعت حرکت سوال می کرد. دوباره راه افتادم، ولی هنوز دو پله بیشتر بالا نرفته بودم که باز گوش هایم تیز شد.

سلام برسون... کدوم؟... نمیدونم؟! ... گوشی رو  به خودش بده.

بی اختیار چند پله برگشتم پایین و با دقت گوش دادم. کی بود؟!

سلام ... خوبه، سلام میرسونه...

از لحنش فهمیدم که ثریاست.حال بدی شدم. حسادت مثل خنجر تیزی قلبم را زخمی کرد. حرف زدنش معمولی بود. ولی حالا که میانه اش با من این طوری بود، حتی حرف زدن معمولی اش با دیگران زجرم میداد و دیوانه ام می کرد.

باشه ، حتما ... خواهش میکنم، خداحافظ.

دوباره دیو توی وجودم بیدارشد. کینه و حسادت و حرص و لج، باز مثل بختک روی قلبم افتاد و مرا از جا کند و از فکر آشتی منصرف شدم. وقتی آمد و از میان کتاب ها یکی دو تا را برداشت و بدون حرف ساک را هم با خودش برد پایین، دلم از خشم و غضب پر شده بود و این بار از عصبانیت چهار ستون بدنم می لرزید. دلم می خواست قدرت داشتم که همه چیز را به هم بریزم.وقتی صدای خداحافظی اش با مادر آمد، یک لحظه با خود گفتم – اصلا نمی رم، الان دادمی زنم و می گم، نمی آم. – ولی فوری فکر کردم – اون وقت اگر محل نگذاره و بره چی؟نه اون جوری بدتره، دق می کنم اگه بدون من بره. – نه نمی توانستم تحمل کنم. بلندشدم، باید حاضر می شدم. چشمم که به خودم توی آینه افتاد ، از رنگ پریده ام جاخوردم، درست مثل مریض ها بودم و موهایم هنوز خیس.

نمی خواستم این شکلی باشم.کمی آرایش کردم، گونه ها و چشم هایم که رنگ گرفت، قیافه ام بهتر شد. لباسم را باعجله پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز داشت با مادر حرف می زد و تشکر می کرد. مادرقرآنی را نگه داشته بود که از زیرش رد شوم. او هم ایستاد تا من برسم. فکر کردم،ملاحظه مادر را می کند نه من را، اگر نه منتظر نمی شد. مامان توضیح می داد که برای توی راه چه چیزها گذاشته و از من پرسید:

حوله و ملافه برداشتی؟!

او به جای من جواب داد: بله،من برداشتم.

فکر کردم که اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. مادر گفت:

بالاخره موهایت رو خشک نکردی نه؟ حالا دوباره باد می خوره به سرت سرما می خوری، اقلا شیشه را باز نکن تا موهایت خشک بشه.

در حال که قرآن را می بوسدم،چشمم به چشم هایش افتاد و دیدم که با ناراحتی نگاهم می کند. می دانستم چرا، به خاطر آرایش بود. می دانستم دوست ندارد آرایش داشته باشم، ولی به روی خودم نیاوردم.در ضمن دلم هم کمی خنک شد و فکر کردم، بگذار یکخورده هم او حرص بخورد همه اش که من نباید غصه بخورم!!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 18:23 | |