نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دالان بهشت قسمت پانزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎خانم جون آهی کشید و گفت:

والله مادر قصه اش درازه.

من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:

می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.

من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:31 | |







رمان دالان بهشت قسمت چهاردهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.

مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:10 | |







رمان دالان بهشت قسمت سیزدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!

با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد.

وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.

برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم و با هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:7 | |







رمان دالان بهشت قسمت دوازدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.
آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:5 | |







رمان دالان بهشت قسمت یازدهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.

با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.

خواب آلود گفتم: نه ، نرو .

با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!

راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟

اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:3 | |







رمان دالان بهشت قسمت دهم

  Image result for ‫دالان بهشت‬‎آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....

همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:0 | |







رمان دالان بهشت قسمت نهم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎با كمك و همراهی محمد درس را با جدیت دنبال می كردم و پاییز آن سال برای من كه در قلبم از عشق بهاری شاد داشتم ، قشنگترین فصل ها شد. انگار برای اولین بار پاییز را با تمام خصوصیاتش می شناختم پاییز كه همیشه برای من با بوی مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معنی بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب های سرد پاییز دلگیر نبود چون برای من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 21:54 | |







رمان دالان بهشت قسمت هشتم

Image result for ‫دالان بهشت‬‎مهر ماه با حال و هوای خاص خودش رسید اما مهر آن سال برای من مثل سال های قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر می دیم و این كلافه ام می كرد. دیگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پیش خودم فكر می كردم بی خود نیست كسی كه ازدواج می كند مدرسه راهش نمی دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همین مرا خیلی از مریم و زری عقب انداخته بود.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 21:49 | |







رمان دالان بهشت قسمت هفتم

Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎ لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:28 | |







رمان دالان بهشت قسمت ششم

 Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد.

هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:15 | |







رمان دالان بهشت قسمت پنجم

 پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت.Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 22:6 | |







رمان دالان بهشت قسمت چهارم

 بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!

 

مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 16:45 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...قسمت سوم...

 الان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر               چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتم و با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را به هر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود من که باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود.....................................

 وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو در بایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما را دامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کار پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 15:13 | |







...قسمت دوم...دالانِ بِهِشتــــــ...

 صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایشImage result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست
نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم
تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من
کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما

اختیار یه کتری رو ه
م توی این خونه ندریم؟!» 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:28 | |







...دالانِ بِهِشتـــــــ...

فصل اول

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست،
بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد،
مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار
پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با
بی حوصلگی گفتم:

 
Image result for ‫عکس های رمان دالان بهشت‬‎

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط ...حُســـــــــــــین... در 14:13 | |



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد